یک بوم دو هوا

رفتن، ماندن

بودن یا نبودن

خندیدن یا گریستن ، خواب یا بیداری

بغض سنگینی بر گلو......... تابود چنین بود . و زمین ،

روزگار و سردی آغوش او . یادی از مرگ از خون ..... از گذشته ای دور تا کنون .

و من......... چگونه شادم؟

چگونه همچنان نفس میزنم و یاد لحظه های شیرین میکنم ؟

چگونه امید فردای درخشان دارم ؟  

 

یکباره می اندیشم : چرا نداشته باشم !!!!!

 

میتوان نقابی به صورت زد ،بیدل خندید .

میتوان بیتفاوت بود ، سر د و سخت .

میتوان........ تظاهر کرد به زیبایی و شادی دنیا .

میشود غرق شد. غرق در دنیا. در دروغ و فریب دلربای دنیا .

و یا در شادی زودگذر یا تکراری و روزمره دنیا.... میشود غرق شد .

چرا که باید زیست !!! زیستنی از پیش تعیین شده .......... و من تنها مالک نفس خویشم . شاید ! مسول بیراهه نرفتنها و بد نبودنهای خویش

 

اما تو.... با قلبی بزرگ نظاره گر هر لحظه از عمر ما ...... تردید ما ، ثانیه های پر تلاطم ما 

 

کی جای ما بودی ؟

 

لحظه خدافظی

 

 

وقتی رفتی

قلب من تو سینه گم شد

لحظه ها غرق تماشا ،

کمر خاطره خم شد

توی چشم خیس و ابریت

همهء عشقتو خوندم

 

از رو رد پای سبزت

غم غربتو چشیدم

 

بوسه آخرو از دست نجیبت که میچیدم

 

                                                    تنم از فاصله پر شد.........

 

پر احساس سکوتم ، پر بغضو ترس و تشویش .

پره از عبور و رفتن

توی قاب لحظه موندن

 

تو بگو به قلب خستم

تا دوباره دیدن تو میتونم دووم بیارم ؟

فاصله

دوست دارم

خدایا فاصلت تا من

خودت گفتی که کوتاهه

از اینجا که من ایستادم

چقدر تا آسمون راهه .............................؟

دوستدارم تو رو فقط و فقط واسه خودت بخوام..................اما دنیا.......

                                                      جلو راهه بهشت من درخت سیب میکاره

خدایا.......ببخش.....ببخش که نمیفهمم تو تنها ، برام کافی هستی....ببخش که جز خودت رو از تو میخوام ....ببخش که بندگی کردن فراموشم شده......ببخش لحظه هایی رو که یادت از خاطرم نگذشت......ببخش که به غیر تو چشم امید داشتم...

خدایا.......فراوشم نکن .........نگاهتو ازم نگیر.........قلبمو پر از عشق خودت کن..... تا هیچوقت نگیره.....تنها نشه

کاش میشد به آغوش کشیدت ....کاش میشد سرمو رو پاهات میذاشتم اشک میریختم ...کاش نوازشم میکردی خدا....

نذار گمت کنم .............

نذار بشکنم..... 

 

 

 

 

 

تقدیم به همه انسانها با هر رول و شخصیتی که هستند

کاشکی یادمون نره : ما همش به رولمون اضافه میشه ...  

 

 قوی زیبا

یه روز بچه ایم اما بزرگتر که شدیم میفهمیم فرزندیم

شاید خواهر یا برادر هم باشیم تازه کوچیک و بزرگیمونم مهمه . نوه هم هستیم احتمالا خواهر زاده و برادر زاده هم هستیم . همسایه ، دوست ، شهروند ، شاگرد، معلم و ....

طولانیش نکنم . روز به روز رولمون بیشتر و بیشتر میشه و حتی یه روز ....:

عروس یا داماد میشیم و یه نسبتهای خاصی هم بینمون بوجود میاد . وظیفه سنگین و سنگینتر میشه .

در قبال زندگی

همسر و خیلیها و چیزهای دیگه... اما ایکاش در اون دچار خطا نشیم . کاش دل کسیرو نشکنیم .کاش

همیشه قدرشناس باشیم . کاش با عاطفه باشیم و اینو فراموش نکنیم که :

از هر دستی بدیم از همون دستم میگیریم.

یادمون نره که چوب خدا صدا نداره

یادمون باشه که یه روز نوبت ما هم میشه... رولمون بازم بیشتر میشه و جابه جا میشیم ...

اونوقت شاید طعم تلخ دل شکستنها و بی احترامی هارو بچشیم البته اگر خدا دوسمون داشته باشه و بخواد همینجا تقاص پس بدیم و تا دیر نشده عذر بخواهیم وگرنه ........

کاش بتونیم طوری زندگی کنیم که لذت گذشت و شعور ومهربونی و خوب بودن روهم درک کنیم و 

 یه قوی زیبا باشیم

 

دنیا یه آینست...

  

 

پرواز

پرنده بر شانه های انسان نشست ، انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من در خت نیستم . تو نمیتوانی روی شانه من آشیانه بسازی .

پرنده گفت : من فرق درخت و آدم ها را خوب میدانم . اما گاهی پرنده ها و انسانها را اشتباه میگیرم . انسان خندید و به نظرش این بزرگترین اشتباه ممکن بود .

پرنده گفت : راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟

انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید.

پرنده گفت : نمیدانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است . انسان دیگر نخندید . انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمیدانست چیست. شاید یک آبی دور ، یک اوج دوست داشتنی .

پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری هم میشناسم که پرزدن از یادشان رفته است. درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است اما اگر تمرین نکند فراموشش میشود .  

پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد .

آن وقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت : یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی .

راستی عزیزم بالهایت را کجا گذاشتی ؟

انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست ... 

(عرفان نظر آهاری)